تعداد بازدید: 2386

توصیه به دیگران 3

يکشنبه 30 تير 1392-0:26

"پرسه" در شهر

عذاب وجدان داشتم، که چرا نتوانستم برای آن دو کودک خردسال به اندازه ی قیمت یک چیپس هم شده قدم بردارم/با این همه استعداد نتوانستیم به جایی برسیم،همان بهتر که فرزندان مان بی استعداد به دنیا بیایند،شاید بتوانند وزیر کابینه ای بشوند!


مازندنومه،محمدعلی پاسندی:استاد احمد داداشی(1319 ساری، نویسنده و پژوهشگر، و عضو هیأت تحریریه نشریه ی علمی، پژوهشی اباختر) در 3 جلد کتاب "پرسه" (پرسه یک: 1379،پرسه دو:1383،پرسه سه:1387)، به حواشی مسائل اجتماعی و تاریخی مردم مازندران(به ویژه شهر ساری) پرداخته است.

او روایتگر بی نظیر تاریخ اجتماعی گذشته و حال مردم دیار مازندران است. از نام کتاب های او الگو برداری کرده و شرح یکی از پرسه گردی های خود را روایت می کنم.


از مرحوم قیصر امین پور(1386-1338) روایتی غم انگیز از حاشیه نشینی خوانده بودم که نوشته بود:(در کتاب : بی بال پریدن؛ چ ششم؛ تهران: نشر افق،1384؛ ص 23)

«من حاشیه نشین هستم .
ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.
از معلم پرسیدم: حاشیه یعنی چه؟
گفت: حاشیه یعنی قسمت کناره ی هر چیزی، مثل کناره ی لباس یا کتاب، مثلا بعضی از کتاب ها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛ یا مثل حاشیه ی شهر که زباله ها را در آن جا می ریزند.
من گفتم : مگر آدم ها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه ی شهر ریخته اند؟
معلم چیزی نگفت . »

و اما پرسه ی من:

یکی از شب ها با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم قدم زنان در شهر چرخی بزنیم و روحیه مان را عوض (بهتر)کنیم.

آن ساعتی که ما در شهر قدم می زدیم گروهی خاص از قومیت ها که در حاشیه ی شهر ما ساکن هستند کارشان را شروع کرده بودند!

در جایی دو زن و مرد را(در حالی که زن، بچه ی کوچکی را بر پشتش با چادر بسته بود) دیدیم که سر در سطل زباله ای فروبرده و در حال پیدا کردن مواد بازیافتنی برای فروش به خریداران مواد کهنه بودند. دو پسربچه خردسال را هم دیدیم که در حال جمع کردن مواد کهنه ی پلاستیکی و فلزی در جوی آب بودند.

کمی پس از دیدن آن دو پسربچه ی کم سن و سال(در حدود 7-8 سال) نگذشته بود که دیدیم کسی دارد آنها را کشان کشان به سمت مغازه ای می برد.

سرشان را محکم به هم می کوبید و یقه شان را محکم گرفته،گهگاه روی هوا بلندشان می کرد و لگدی به آنها می زد. آن دو کودک گریه می کردند.

مردمی که در خیابان شاهد آن ماجرا بودند یواش یواش خودشان را به سمت این حادثه نزدیک کردند. دو بچه ی کوچک هم از در یک خانه ی نزدیک مغازه بیرون آمدند و به هم گفتند آخ جون بکُش بکُش . و سریع رفتند سمت مغازه .


مرد آن دو بچه را درون مغازه برد. و دایم به آنها سیلی می زد. یکی می گفت ظاهرا یک بسته چیپس دزدیده اند و برده اند جلوتر خورده اند.

ظاهرا یکی از عابران که شاهد این قضیه بود خبر را به گوش مغازه دار رسانده و محل حضور آن دو پسر را هم خبر می دهد. مغازه دار می رود دقیقا همان جایی که ما اولین بار آنها را در حال جمع کردن مواد پلاستیکی دیده بودیم دستگیر می کند .


ما هم ماجرا را تماشا می کردیم. نمی دانستیم چه کار باید بکنیم. یکی گفت اینها را باید کتک زد. اگر الآن ادب شوند فردا دیگر دزدی نمی کنند. اینها شهر را به گند کشیده اند. در این بین حتی یک نفر هم به طرفداری از بچه ها پا پیش نگذاشت .


دوستی که با من همراه بود اشکش داشت در می آمد. به من گفت بیا برویم پول چیپس را بدهیم و بچه ها را نجات بدهیم.

من گفتم چشمت را ببند و بیا برویم. رفتیم. در حالی که هم از کار مغازه دار و هم از کار خودمان که بی تفاوت گذشته بودیم متنفر بودیم.

تا به خانه برسیم بیش از 10 نفر زن و مرد را دیدیم که سر در سطل زباله برده و یا توی جوی آب مشغول جمع کردن مواد دور ریختنی قابل بازیافت بودند.

توی راه به این قضیه داشتم فکر می کردم که خودم که مثلا جزو اکثریت هستیم با یک مدرک تحصیلی خوب، نتوانسته ام شغل مناسبی پیدا کنم و حتی خودم و چند نفر از دوستان و اقوام را سراغ داشتم که مدتی را به بیکاری گذرانده اند.

خودم بارها دنبال کار مناسب گشتم و پیش کس و ناکس حتی سر هم خم کردم، ولی نتوانستم شغلی مناسب برای گذران زندگی پیدا کنم، حالا چه راهی می توانستم به این حاشیه نشین ها پیشنهاد کنم تا از زور بیکاری و نبود شرایط مناسب مجبور به هرکاری نشوند(حالا باز هم خدا را شکر که هرچند دور از خانواده ام، ولی در دیار غربت هم شده مشغول به کار هستم!)

احساس کردم خودم هم زخم هایی از این نوع دارم. به یاد شعری از برتولت برشت(1956-1898) افتادم(از کتاب: برشت، برشت شاعر؛ ترجمه ی علی عبدالهی):
«با این همه استعداد نتوانستیم به جایی برسیم
همان بهتر که فرزندان مان بی استعداد به دنیا بیایند
شاید بتوانند وزیر کابینه ای بشوند .»

با خودم فکر می کردم خیلی باید طبیعی باشد که آن اقلیت قومی نتوانسته اند موقعیت خوب اجتماعی برای خود دست و پا کنند.

به جمله ی تکراری برخی از همشهریانم (که مثلا جزو اکثریت هستند) می اندیشم که وقتی یکی از این اقلیت های قومی را می بینند که لباس مناسبی پوشیده، می گویند : وِشون هم آدم بَینه (این ها هم آدم شده اند) .


... به خانه که رسیدم حالم بهتر که نشد هیچ، بدتر هم شد. از خودم راضی نبودم. از اینکه بی تفاوت گذشتم و نتوانستم کاری انجام بدهم از خودم دلخور و ناراحت بودم.

عذاب وجدان داشتم، که چرا نتوانستم برای آن دو کودک خردسال به اندازه ی قیمت یک چیپس هم شده قدم بردارم.

کتابی را از توی قفسه ی کتابخانه ی خودم برداشتم. کتاب مال زندگینامه ی استاد پرویز شهریاری(1391-1305، ریاضیدان) بود.

پشت جلدش به نقل از او نوشته شده بود : «جوانان زیادی در جامعه ی ما وجود دارند که از تحصیل باز می مانند. در هر کاری کنار می مانند. مورد ظلم و اجحاف بزرگ تر ها قرار می گیرند، یا ناچار می شوند در سال های اولیه ی تحصیل، مدرسه را ترک کنند و ما هیچ اطلاعی نداریم که آیا در بین آنان نابغه ای هست یا نه. معلوم نیست چه خبر است. اگر فرض کنیم از هر یک میلیون نفر یا از هر صد هزار نفر یک نفر نابغه است، در جامعه ی ما هم باید این گونه باشد. به هر حال باید این نوابغ را جمع کنیم. تعدادشان زیاد می شود اینها کجا هستند؟ چرا شناخته نمی شوند و رشد نمی کنند.»


  • جمعه 4 مرداد 1392-0:0

    آدمی از نو بباید ساخت وز نو عالمی... وقتی سیاست مدارهای ما اینجور دارن به جون هم میفتن و همدیگر رو له می کنن، طبیعیه که این حاشیه نشین ها هم در حاشیه این جنگ های بیهوده له بشن. این وضع بر گردن همین سیاستبازهایی ست که برای منافع شخصی اوفتادن به جون همدیگه .

    • دوشنبه 31 تير 1392-0:0

      تو رو جون هر کی دوست دارین بیاین باهم مهربون باشیم. ای لعنت بر این عالم سیاست که الکی همه رو به طرف خودش کشونده. کاش مردم ما سیاست رو ول می کردن و قدری بیشتر به خودشون و کم و کاستی های واقعی زندگی امروزشون فکر می کردن. من خودم روزهای تلخ و سختی رو پشت سر گذاشتم. کنار خیابون نوشابه فروشی هم کردم. الان یه مهندس هستم. ولی خیلی ها رو میشناسم که مثل من شانس نیاووردن که تحصیل کنن. من دست استاد پرویز شهریاری رو می بوسم که با نگارش و ترجمه بیش از 500 جلد کتاب در حوزه علم و همچنین چاپ نشریه چیستا به مردم این کشور خدمت نکرد و نرفت دنبال سیاست. فکرش رو بکنین اگر ادیسون به جای اختراع رفته بود دنبال سیاست حالا وضع ما چجوری بود. من وقتی یه بچه رو می بینم که توی خیابون داره آشغال جمع می کنه تنم می لرزه و دایم از خودم می پرسم: آیا ما واقعا مسلمانیم !!!

      • جمال الدین موسویپاسخ به این دیدگاه 2 0
        دوشنبه 31 تير 1392-0:0

        بسیار نگارش وبهتره بگم دل نوشته زیبا وبه یاد ماندنی بود ومصداق شعر زیبای سعدی علیه الرحمه بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک پیکرند.هیچ کس بر دیگری برتری نداره دوستان. ثروت. حشمت .مکنت همه اینها ملعبه چند روزست بیایید به فکر هم نوعانمون باشیم واینطوری زندگی خودمونو قشنگتر ودلنشینتر کنیم.

        • دوشنبه 31 تير 1392-0:0

          وقتی مسئولین ما برای حفظ پست یا پست طلبی از نفاق و دوروئی گرفته تا دسیسه و توطئه بجا سیاست هایی که حافظ منافع کشورشون باشه رو پیروی کنن این روزها و اتفاقات رو هم باید شاهدش باشیم--نیازی به عکس نبود هر روزه مدر شهرمون شاهد بدتر از این وقایع هستیم...

          • يکشنبه 30 تير 1392-0:0

            کاش فرزندانمان بی استعداد به دنیا بیایند. جالب بود

            • مهران مازني پاسخ به این دیدگاه 4 0
              يکشنبه 30 تير 1392-0:0

              روايتي زيبا از پرسه اي شبانه بود كه ما را به ياد بازديد هاي مان انداخت و اكنون چه تكرار مي شود اين مناظر


              ©2013 APG.ir